وارد مترو شدم.
تجهيزات خودم رو چك كردم , بهتره براي شما هم توضيح بدم براي ورود به مترو چه تجهيزاتي لازمه:
۱- كپسول هوا (ترجيحا كوچك و كم جا)
۲- آينه كوچك(دلیلش رو توضیح می دم)
۳- نی
قطار وارد ايستگاه شد, خودم رو آماده كردم كه وارد بشم ولي به محض باز شدن در هفت هشت نفر پرت شدن بيرون.خوب كه نگاه كردم از نظر علم فیزیک نتونستم ثابت كنم كه اين چند نفر در اين قطار بودند.فكر كنم قواعد علم فیزیک نياز به بازبيني داره!!
در عرض چند صدم ثانيه بعد از پرتاب , مسافران بيروني به صورتي حماسي به داخل هجوم آوردند و اينجانب مجددا نتونستم به وسيله علم رياضيات و هندسه ثابت كنم كه چگونه ممكنه دو برابر كساني كه به بيرون پرتاب شدند , وارد قطار شدند.
در با فشار و زحمات بسيار بسته شد و راه افتاد.خوب من چون با تجربه بودم دقيقا مكاني ايستادم كه در قطار اونجا بود.نفس خودم رو حبس كردم و يك بار تو ذهنم اصول ورود حرفه اي به يه واگن رو چك كردم.
آقایی از من سوال کرد: آقا ببخشید مطهری از کدوم خط باید برم؟
گفتم: مهم این نیست که با کدوم خط بری... مهم اینه که بتونی بری!
بعد از دقایقی از داخل سياهي دو تا چراغ نزديك شد و يواش يواش جمعيت دور و بر من آماده شدند.
وقتي قطار ايستاد دقيقا من كنار در بودم.در وا شد , من قبلش کشیدم کنار تا پرتاب اوليه مسافران داخلی انجام بشه و وقتی خواستم برم تو با ديواري از آدم مواجه شدم , البته نيازي به هل نبود چون از پشت ملت عمليات فشرده سازي رو شروع كردند و نه تنها من رفتم تو , بلكه تا سه رديف آدم هم پشت سر من رفت تو.
خوشحال بودم چون اين ركورد جديدم بود, ركورد قبلي من سوار شدن بعد از رد كردن 3 قطار بود كه حالا به 2 قطار بهبود پيدا كرد.
در ضمن از يك لحاظ هم خوشحال بودم چون الان دقيقا وسط معادله رياضي هندسي فيزيكي خودم بودم و ميتونستم مسئله رو از نزديك بررسي كنم.
ولي قبل از همه اينها ني رو سريعا به دهان گرفتم تا از قسمتهاي بالايي قطار هوا بگيرم , چون كپسول هوا عملا بعد اون فشار اوليه كاملا از كار افتاد.
همينطور كه فشار بيشتر مي شد ياد حرف پير محل افتادم كه مي گفت: فشار قبر سخت ترين فشاريه كه فكرش رو هم نميتوني بكني , همينطور كه داشتم به خاطر تمام گناهاني كه تو زندگي كرده بودم توبه مي كردم با خودم گفتم : اگر از اين واقعه جون سالم به در ببرم حتما مي بينمش و بهش ميگم: حاج آقا در مورد فشار مطمئني مقام اول دست فشار قبره؟
از اونور در هنوز يه عده تلاش مي كردن وارد بشن , من به يكيشون گفتم: ميخواي از بالا بيا دست به دست بديم بري تو.
قطار شروع به حركت كرد و وارد تونل شد , من از پيشرفت علم شديدا در شگفت بودم كه ناگهان حس كردم دچار توهم شدم! ديدم كه يك دستم تو جيبمه , با يك دستم دستگيره هاي قطار رو گرفتم و با يك دستم هم موبايلم رو سفت نگه داشتم! 3 تا دست؟
دستي كه گوشي رو نگه داشته بود مال من بود Vibration رو حس مي كردم , دستي كه دستگيره ها رو گرفته بود هم تست كردم و ديدم كه ميتونم باهاش بارفيكس برم ,پس به دست توي جيبم مشكوك شدم و چون امكان تغيير زاويه ديد رو در اون فشار نداشتم , دست به دامن آينه شدم.
به وسيله آينه دست رو دنبال كردم و به همسفر پشت سرم رسيدم! ,از توي آينه شروع كردم باهاش صحبت كردن:
من: آقا مكان مناسبي رو براي كسب در آمد انتخاب نكردي؟ كمي سخت نيست؟
دزد! : چرا راست گفتي.من دستم رو به هيچ عنوان نميتونم در بيارم , به همين حالت موندم.
من: به هر حال به نظر من نونت حلاله چون زحمتي كه توي اين فشار كشيدي مرغ زير خروس نمي كشه! اگر هر چي پول برداري, من هم راضي نباشم خدا راضيه.بهت تبريك مي گم.به هر حال از سن شما هم معلومه كه خانواده داري و براي خانواده اين كار رو انجام ميدي, ولي اين بغل دستيت خيلي الاغه , الان 5 دقيقس انگشتشون پشت منه و ول كن هم نيست!
بعد آينه رو چرخوندم و به اون همسفر الاغ گفتم : فدات شم فكر نميكني بس باشه؟ لذتت رو نبردي؟
طرف هم با لحجه اي كه فكر كنم به هموطنان قزويني مي خورد گفت: چرا داداش, من هم اولش نظرم روي 3ثانيه بود ولي بعد از اين كه در رو بستن ديگه گير كرده تا الان.
به ايستگاه بعد كه رسيديم از پشت در , جمعيت كسيري رو ديدم .كاملا گارد حمله گرفته بودن و سردسته اونها هم كه با زبان آذري مي گفت: بتازيد همرزمان ,تا آخر دنيا بتازيد!
من از اين كه در خط مقدم نبودم خيلي خوشحال بودم ولي از طرفي هم ناراحت بودم , چون توي اين ايستگاه تصميم به پياده شدن داشتم.
وقتي در باز شد از برخورد دو طرف جنگ به همديگه قطار لرزه اي كرد و من حس كردم همسفر قزويني دیگه با یه انگشتش گیر نکرده,بلكه مچ دستش گیر کرده!
من كه قصد پياده شدن داشتم به نفر جلويي گفتم : ببخشيد آقا ميدونم اين حرفم منطقي نيست ولي ميشه اجازه بديد من پياده بشم؟
طرف گفت : اگر با من بود با لگد مينداختمت بيرون كره بز, واسه چي انگشتت رو كردي تو ماتحت بنده؟
گفتم : عزيز من اون دست من نيست من بحران هويت اعضا گرفتم , من خودم هم از مشكلي مشابه مشكل شما دارم رنج مي برم.بگرد صاحب دست رو پيدا كن , چرا تهمت مي زني؟
بعد براي اين كه طرف مطمئن بشه كار من نيست با موبايلم ضربه محكمي به انگشت متجاوز وارد كردم, ناگهان از شدت درد دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد! (بعدها كه به دكتر رفتم فهميدم بر اساس فشارهاي مترو , مردونگي من از كار افتاد و واسه همين نفهميده بودم كه فرد متجاوز من بودم , اون هم نه با انگشت بلكه با ....)
بلند گوي قطار روشن شد و راننده قطار گفت: مسافرين گرامي تا ايستگاه پاياني توقف نخواهيم داشت , مسافريني كه قصد عزيمت به ايستگاههاي ديگر را دارند از قطار بعدي استفاده كنند.
من عكس العملي نشون ندادم , چون به هر حال ديگه روم نمي شد با نفر جلويي صحبت كنم.
قطار به راه افتادو در تونل ناگهان چراغهاي قطار خاموش شد و ايستاد.همه با اضطراب منتظر بودند.فقط هر چند از گاهي صداي جيغ و متعاقبا فحش از طرف مسافرين خانم قطار شنيده مي شد.(تقصير خودشونه , ميخواستن وارد واگن آقايون نشن)
من هيچي نمي ديدم و يك لحظه به فكرم رسيد شايداين تونل زمانه و نكنه از يه زمان ديگه اي سر در بياريم!!؟
خلاصه دوباره قطار راه افتاد تا به ايستگاه پاياني رسيديم.در باز شد و من خودم رو ول كردم تا جمعيت من رو به بيرون هدايت كنه.اومدم بيرون و نيمه جان روي صندلي بيرون نشستم و به مسافران زخمي و نيمه جان نگاه مي كردم.
با خودم گفتم : نه, امكان نداره من دوباره با مترو برگردم.ولش كن ميرم بيرون و با اتوبوس ميرم.
از در مترو اومدم بيرون و به ايستگاه اتوبوس نگاه كردم و تجهيزات خودم رو چك كردم , بهتره براي شما هم توضيح بدم براي ورود به اتوبوس چه تجهيزاتي لازمه......