تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

امروز , روز پاییز ...

هر چه میرفتم فقط پاییز بود 

این دل کوچک ز غم لبریز بود


واژه های سردو بی مفهوم هم

آشنای قلب این  ناچیز بود


هرچه میخواندم ز اندوه دلم !!!

عشق امروز و غم دیروز بود...


کاش !


   کاش بودی تا دلم تنها نبود 

تا اسیر غصه ی فردا نبود 


کاش بودی تا نگاه خسته ام

بی خبر از موج دریا ها نبود 


کاش بودی تا دو دست عاشقم 

غافل از لمس گل مینا نبود 


کاش بودی تا زمستان دلم 

این چنین پر سوز و پر سرما نبود 


کاش بودی تا فقط باور کنی 

بی تو هرگز زندگی زیبا نبود ...

نمی دانم چرا رفتی ...

نمی دانم چرا رفتی؟ 
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم ...
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم ...
و تو در پاسخ " آبی ترین موج تمنای دلم " گفتی :

 دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی !

و من تنها برای دیدن زیبایی , آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
 مهم این بود " آخرین حرفت "
 و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
 حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم 
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی !
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ...
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید ...
نمی دانم چرا ؟

ولی دوباره برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!!