تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

قورباغه ها

  • مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند 
  • قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
  • لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند 
  • لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
  • قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
  • عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
  • مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند 

  • حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند
  • تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است












  • "اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان"

حکم

شخصی‌ از امام پرسید: جوانان ورق بازی میکنند، مشروب میخورند و کلا از دین خارج شدند. حکم چیست؟   

.

.

.

.

.

.

امام فرمودند: گشنیز 

مهندسی فکر

"ایده پردازی در بازاریابی خلق فرصت و تبدیل تهدید به فرصت است."


 پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

 پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: « پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد، من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوست دار تو پدر. »

 چند روز بعد، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:« پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام. » 4 صبح فردای آن روز، 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟ 

پسرش پاسخ داد: « پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم. »

ماهیـگیــری

یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود.

مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش داشته است؟

پسر پاسخ داد که یک فروش.

مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟بی تجربه متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند.حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟

پسر گفت: 134999.50 دلار.

مدیر تقریبا فریاد کشید: 134999.50 دلار !!!!!!!!!!؟؟مگه چی فروختی؟!!!!!!!

پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه.

بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.

بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک. پس منهم یک بلیزر 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید. 

مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟

پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخره که من گفتم پس ریده شده به آخر هفته ات. بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدیم...!


عید92

بازم مثل همیشه :

دوباره عید اومد و سال مجبور شد کوله بارش رو ببنده و برای همیشه بره !

با تمام خاطرات خوب و بدش ! 

با تمام زمین خوردن ها و بلندشدن هاش!

با تمام زیبیایی ها و زشتی هاش!

درست عین خود ما ها که یه روز میایم و یه روز کوله بارمون رو میبندیم و برای همشه بای بای ...! 



خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونیم ... به خاطر این کار قشنگت !

 تو هم مثل ما ؛ برای سال نو چیزایی که کهنه شدن رو میریزی دور و همه رو نو میکنی تا ما ها لذت ببریم !!!

خدایا حالا که داری با فرشته هات زحمت میکشی و چیزای کهنه رو میریزی دور , دلهای سنگی رو هم بنداز یه جای دور ... جایی که دست هیچ کدوم از مخلوقاتت بهش نرسه که یه وقت برش داره ...

مرسی ...


ای داد!!!

خدایا دوباره سرم شلوغ شد ... اگه اجازه بدی از پیشت برم  ... بازم میام پیشت ... غصه نخور

فعلا ...

سیگارررررر

میگن زن که کارش از گریه بگذره سیگار میکشه و مرد وقتی کارش از سیگار بگذره گریه میکنه...

کنسرت

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بود.انگار صدای تشویق نمیخواست تمام شود . 

با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود .

پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد.

همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا نوجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود...

موووشکل:دی


مشکلاتت را به دریا بسپار...

کش

آدم بعضیا رو میبینه میخواد خودش رو با کش دار بزنه.دختره زبون پسر رو تا حلق میکنه تو دهنش بعد سر سفره تو لیوان باباش براش آب میریزن میگه :

ایییییییی دهنیه...