تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

تا اطلاع ثانوی قوطی کنسرو من خالیست

زندگی قوطی کنسروی هم عالمی دارد !

کنکور

با فامیلمونا و پسرش که تازه کنکور داده بود نشسته بودیم داشتیم راجب نتایج حرف میزدیم 
.
.
باباش از من پرسید تو کجا دانشگاه میری ؟
گفتم من زیاد درس نخوندم آزاد قبول شدم ! 
به پسرش گفت :خاک بر سرت تو از این گوسفند هم کمتری ؟

بــــــــــــــــــلــــــــــــــــه!!!

سال 1230 

(مرد):دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم

زن:آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید!نا محرم که خونمون نبود.حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...!!!

مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش... 

بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه.


سال 1280

مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها!    شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...

مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت...

-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه


سال1330

مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم...

زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ...

مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی...

-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه


سال1380

مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...

زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).

مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره...


سال1400

زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...

-- بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه !!

قدر همین شاه را باید دانست !!!

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.

لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟

 وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.

شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.

نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.

نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

چگونه دیوانه شویم؟!!!


* از رفتگر محله عیدی بگیرید.
* سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
* جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
* با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
* به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟!
* روز بازی پرسپولیس با استقلال، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند، ابومسلم را تشویق کنید !
* ماست را با چنگال بخورید.
* زنگ در خونه ها رو بزنین بعد وایسین ببینید چی میشه.
* برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
* داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار ”
* توی رستوران های باکلاس ته بشقابتون رو لیس بزنید .
* ۱۰۰ تا قرص ویتامین c بخورید و بگید خود کشی کردم
* وقتی رئیستون حرف با مزه ای زد بزنید پس کله اش و بلند بلند بخندید
* تو خیابون داد بزنید : هی خره ! بعد هر کی برگشت بهش بگید مگه به خودت شک داری؟!
* تو مترو محکم بزنید پس گردن بغلیتون و بعد که برگشت بلند بزنید زیر خنده
* از قصد تصادف کنید
* تو یه برج بیست طبقه تو آسانسور بمونید و هی برید طبقه ۲۰ و برگردید پایین
* اگه پلیس مدارک ماشین رو خواست تحویلش بدید و بپرید برید سوار ماشینش بشید و در برید
* وقتی با کسی مشغول صحبت هستید آدامستان را در آورده و به دماغش بچسبانید
* روی زمین صاف مدام زمین بخورید
* از نرده پله های محل کارتان سر بخورید
* به خواستگاری دختر استادی که شما را ۷ بار در درسش انداخته بروید 
* توی گرمای تابستان پالتو بپوشید و از سرما بلرزید
* از پشت شیشه ماشین برای همه بیخود و بی جهت شکلک در بیاورید
* توی جلسات مهم آدامستان را باد کرده و بترکانید
* در جشن تولدهای کودکان فامیل دوره بیافتید و هر چه بادکنک می بینید بترکانید
* روی قرمه سبزی سس قرمز بریزید و پنیر رنده کنید


اگر این کارها رو کردید هنوز احساس کردید عاقل هستید به نتیجه لازمه رسیده اید

حسودی

وقتی‌ باد آروم آروم، موتو نوازش می‌کنه...

طبیعت وجودتو اینقدر ستایش می‌کنه...

وقتی‌ که یواشکی خواب به سراغ تو میاد...

برای داشتن چشمای تو خواهش می‌کنه...


این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!ا

ین همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!


وقتی‌ شب فقط میاد، برای خوابیدن تو

خورشید از خواب پا می‌شه، تنها واسه دیدن تو

وقتی‌ که چشمه حریصه، واسه لمس تن تو

یا که پیچک آرزوشه، بشه پیراهن تو


این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!

این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!


وقتی‌ هر پرنده به عشق تو پرواز می‌کنه

عشق تو، حتی طبیعتو هوس باز می‌کنه

وقتی‌ تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو

چرخ گردون، واسه تو گردشو آغاز می‌کنه


این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!

این همه عاشق داری، چطور حسودی نکنم ؟!

دستورالعمل ضایع کردن دخــــــــــــترها!

1 با عصبانیت برین جلوش و تو چشاش زل بزنین و بگین چیه به من خیره شدی؟ چیزی می خوای؟ به غیر از من کس دیگه هم اینجا هست که بتونی نگاش کنی. همش خیره شدی به من که چی بشه ؟ حالا اینا به کنار ، چرا چشمک می زنی؟ چرا آبرو هاتو واسه من بالا و پایین می کنی؟ خجالت بکش ، شرم کن. نکنه در موردم فکر و خیال کنی من زن دارم و زنم رو هم دوست دارم و قصد ازدواج مجدد هم ندارم. چه معنی داره یه دختر به یه پسر چشمک بزنه؟

2 - اگه دیدین دختر با عجله داره راه می ره و یا اگه موردی به طورتون خورد که دختری می دوید ، شما از پشت سر دنبالش کنین و بگین آی دزد آی دزد بگیرینش دار و ندارم رو برد. اگه دختر وایساد و شما رو نگاه کرد بازم داد بزنین که: دزد همینیه که ایستاده اگه دختر ترسید و پا به فرار گذاشت ، خوش به حالتون می تونین یه تعقیب و گریز حسابی راه بندازین و حالشو ببرین . ولی اگه ایستاد و فرار نکرد برای این که ضایع نشین به دویدن ادامه بدین و بازم داد بزنین که : آی دزد آی دزد

3 - توی تاکسی اگه کنارت یه دختر نشسته وقتی که خواستین پیاده بشین بهش بگین مگه نمیای ؟
اون هاج و واج شما رو نگاه می کنه . بهش فرصت ندین و بگین : چه زود جا زدی؟
بعدش در تاکسی رو ببندین و برین. و مابقی ماجرا رو به افراد حاضر در تاکسی واگذار کنین.

4 - توی پارک با عجله برین کنارش بشینین و بگین معذرت می خوام که دیر کردم. خب چکارم داشتی که گفتی بیام اینجا؟
بهتره یه جایی باشه که چند نفری حضور داشته باشن . معلومه که اون انکار می کنه. بعدش نوبت شماست فوری بگین مگه تو نگفتی بیا اینجا این رنگ لباسمه این رنگ روسریمه ؟
باز هم اون انکار می کنه . شما این طوری ادامه بدین .
خب اگه از اینای که اینجا نشستن خجالت می کشی بریم یه جای خلوت .
مطمئنم اون داغ می کنه . بعدش شما با عصبانیت بلند شین و یه کاغذ جلوش بندازین و بگین سرکار گذاشتی منو ؟ بیا اینم شماره ای که دادی . دیگه به من زنگ نزن وگر نه می دمت دست پلیس. بعدش ول کنین برین.

5 - توی جمع یه سی دی بهش بدین . بگین خیلی باحال بود دستت درد نکنه . بازم از اینا داری قیمتش هرچقدر باشه قبوله.
اون مردم دور و بر رو نگاه می کنه و میگه عوضی گرفتی آقا . شما هم طوری وانمود کنین که انگار حواستون نبوده که توی جمع هستین و ازش معذرت بخواین و برین سرت جاتون بشینین.

6 - مثل معتادها خودتون رو به موش مردگی بزنین و برین جلو و به لهجه معتادی بگین: خانم دشتم به دامنت از او چیزا که دیلوز بهم دادین بازم هملاتون هشت؟ دالم می میلم از خمالی به جون تو. هر چی منتظل موندم. نیومدین خیلی شانش آولدم که اینجا پیداتون کلدم . بیا اینم پولش .
اون سرخ و سفید می شه و انکار می کنه. ولی شما ول کن نشین و هی پیله کنین. طبق معمول اون انکار می کنه . شما بگین : خانم من شبا لوی زغال می خوابم. من به اندازه کافی چلکی وسیاه هستم. خواهشا تو یکی دیگه منو شیاه نکن.

Steve Jobs

خب متاسفانه جابز بیانگذار شرکت اپل هم از میانمون رفت... وقتی کلیپ سخنرانیش تو مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان استنفورد رو دیدم  واقعا لذت بردم .. نکات و دیده قشنگش رو  از زندگی  بیان میکنه .. هر بار با خوندنش یه حس اراده و اینکه هنوز زندگی ادامه داره به آدم دست میده ... در یک کلام میشه گفت: هرکس خودش نحوه زندگیش رو میسازه 


من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.  

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:  
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. 
یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. 
اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چگونه می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود. اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم. بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را در کشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. 
امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود. اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

 داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:  
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. 
یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
 احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.
پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.

 داستان سوم من در مورد مرگ است:  
هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود.
 این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم.
 به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. 
همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر یکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است.
 مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه‌ی ما ست. 
شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. 
موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. 
در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود:
stay hungry , stay foolish 
این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند!
 stay hungry , stay foolish
 این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم...

بله دیگه!!!


برای آبجی کوچولوم یه لپ لپ خریده بودم ... وقتی بهش دادم گفت : دمت گرم ! ای ول داری ! گفتم: بلـــه؟!! گفت هیچی بااا... منظورم اینه که کارت خیلی درسته ! گفتم:خواهر جون این نوع حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی آخه؟! گفت : گیر نده دیگه! تو فیلما وسی دی های کارتونم همه همینجوری حرف میزنن ! گفتم راست میگی؟ گفت : کاسه تو بیار ماست بگیر!

 ــ توی تاکسی داشتیم میرفتیم چهار راه ازاد شهر ترافیک بود راننده هی بوق میزد ! آبجیم گفت : مررررض .... ! بوق نزن عوضی اعصابمو خورد کردی ! راننده از تو آینه یه نگاهی کرد گفت : چی ؟ آبجیم گفت : نخود چی، دسته قیچی،در ضمن چین نه روسیه... ؟!بنده خدا رانندهه سرش رو انداخت پایین ...

 ــ میخواستیم بریم مهمونی... آبجیم گفت : دادشی این شلوارت چقده ضایعس ! گفتم : ضایع ؟ گفت : آره تریپت تخمی شده ! کلاس نداره ! گفتم یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی، میزنم تو دهنت ها!! گفت: بیشین بینیم باااا حال نداریم !! 

ــ رفتیم بیرون پیتزا بخوریم ... یارو پیتزا اورد گفت: بفرمایید ... آبجیم گفت : قربونت ! دستت طلا !! یارو گفت :به به! چه خانم کوچولوی باادبی،ماشالا..حالا یه بوس به عمو میدی؟

آبجیم برگشته میگه: چایی نخورده ، موز رو زود پوست کندی!!جنبه داشته باش مرد گنده! طرف یه کم زرد و قرمز شد ، لب و لوچش رو جم و جور کرد و آروم رفت .ولی تا وقتی ما از در بریم بیرون ؛ متعجبانه فقط آبجیم رو میپایید..

بعدش رفتیم شهربازی توی قسمت نمایش یه اقایی اومد پشت میکروفن و شروع کرد به خوندن !  آبجیم جیغ کشید : ای والله ... ناز نفست،بلبلم توی قفست ! گفتم :جــــاااااان؟ گفت : حالاااااااااا!

 ــ تازه حالا آبجی من خوبه . این بچه همسایمون ........ ـ

مترو

 

وارد مترو شدم.

تجهیزات خودم رو چک کردم , بهتره برای شما هم توضیح بدم برای ورود به مترو چه تجهیزاتی لازمه:

۱- کپسول هوا (ترجیحا کوچک و کم جا)

۲- آینه کوچک(دلیلش رو توضیح می دم)

۳- نی


قطار وارد ایستگاه شد, خودم رو آماده کردم که وارد بشم ولی به محض باز شدن در هفت هشت نفر پرت شدن بیرون.خوب که نگاه کردم از نظر علم فیزیک نتونستم ثابت کنم که این چند نفر در این قطار بودند.فکر کنم قواعد علم فیزیک نیاز به بازبینی داره!!

در عرض چند صدم ثانیه بعد از پرتاب , مسافران بیرونی به صورتی حماسی به داخل هجوم آوردند و اینجانب مجددا نتونستم به وسیله علم ریاضیات و هندسه ثابت کنم که چگونه ممکنه دو برابر کسانی که به بیرون پرتاب شدند,وارد قطار شدند.

در با فشار و زحمات بسیار بسته شد و راه افتاد.خوب من چون با تجربه بودم دقیقا مکانی ایستادم که در قطار اونجا بود.نفس خودم رو حبس کردم و یک بار تو ذهنم اصول ورود حرفه ای به یه واگن رو چک کردم.

آقایی از من سوال کرد:  آقا ببخشید مطهری از کدوم خط باید برم؟

 گفتم: مهم این نیست که با کدوم خط بری،مهم اینه که بتونی بری!

بعد از دقایقی از داخل سیاهی دو تا چراغ نزدیک شد و یواش یواش جمعیت دور و بر من آماده شدند.

وقتی قطار ایستاد دقیقا من کنار در بودم.در وا شد , من قبلش کشیدم کنار تا پرتاب اولیه مسافران داخلی انجام بشه و وقتی خواستم برم تو با دیواری از آدم مواجه شدم , البته نیازی به هل نبود چون از پشت ملت عملیات فشرده سازی رو شروع کردند و نه تنها من رفتم تو , بلکه تا سه ردیف آدم هم پشت سر من رفت تو!

خوشحال بودم چون این رکورد جدیدم بود, رکورد قبلی من سوار شدن بعد از رد کردن 3 قطار بود که حالا به 2 قطار بهبود پیدا کرد.

در ضمن از یک لحاظ هم خوشحال بودم چون الان دقیقا وسط معادله ریاضی هندسی فیزیکی خودم بودم و میتونستم مسئله رو از نزدیک بررسی کنم.

ولی قبل از همه اینها نی رو سریعا به دهان گرفتم تا از قسمتهای بالایی قطار هوا بگیرم , چون کپسول هوا عملا بعد اون فشار اولیه کاملا از کار افتاد.

همینطور که فشار بیشتر می شد یاد حرف پیر محل افتادم که می گفت: فشار قبر سخت ترین فشاریه که فکرش رو هم نمیتونی بکنی , همینطور که داشتم به خاطر تمام گناهانی که تو زندگی کرده بودم توبه می کردم با خودم گفتم : اگر از این واقعه جون سالم به در ببرم حتما می بینمش و بهش میگم: حاج آقا در مورد فشار مطمئنی مقام اول دست فشار قبره؟

از اونور در هنوز یه عده تلاش می کردن وارد بشن , من به یکیشون گفتم: میخوای از بالا بیا دست به دست بدیم بری تو...

قطار شروع به حرکت کرد و وارد تونل شد , من از پیشرفت علم شدیدا در شگفت بودم که ناگهان حس کردم دچار توهم شدم! دیدم که یک دستم تو جیبمه , با یک دستم دستگیره های قطار رو گرفتم و با یک دستم هم موبایلم رو سفت نگه داشتم! 3 تا دست؟

دستی که گوشی رو نگه داشته بود مال من بود Vibration رو حس می کردم , دستی که دستگیره ها رو گرفته بود هم تست کردم و دیدم که میتونم باهاش بارفیکس برم ,‌پس به دست توی جیبم مشکوک شدم و چون امکان تغییر زاویه دید رو در اون فشار نداشتم , دست به دامن آینه شدم.

به وسیله آینه دست رو دنبال کردم و به همسفر پشت سرم رسیدم! ,‌از توی آینه شروع کردم باهاش صحبت کردن:

من: آقا مکان مناسبی رو برای کسب در آمد انتخاب نکردی؟ کمی سخت نیست؟

دزد! : چرا راست گفتی.من دستم رو به هیچ عنوان نمیتونم در بیارم , به همین حالت موندم.

من: به هر حال به نظر من نونت حلاله چون زحمتی که توی این فشار کشیدی مرغ زیر خروس نمی کشه! اگر هر چی پول برداری, من هم راضی نباشم خدا راضیه.بهت تبریک می گم.به هر حال از سن شما هم معلومه که خانواده داری و برای خانواده این کار رو انجام میدی, ولی این بغل دستیت خیلی الاغه , الان 5 دقیقس انگشتشون پشت منه و ول کن هم نیست!

بعد آینه رو چرخوندم و به اون همسفر الاغ گفتم : فدات شم فکر نمیکنی بس باشه؟ لذتت رو نبردی؟

طرف هم با لحجه ای که فکر کنم به هموطنان قزوینی می خورد گفت: چرا داداش, من هم اولش نظرم روی 3ثانیه بود ولی بعد از این که در رو بستن دیگه گیر کرده تا الان...

به ایستگاه بعد که رسیدیم از پشت در , جمعیت کسیری رو دیدم .کاملا گارد حمله گرفته بودن و سردسته اونها هم که با زبان آذری می گفت: بتازید همرزمان ,‌تا آخر دنیا بتازید!

من از این که در خط مقدم نبودم خیلی خوشحال بودم ولی از طرفی هم ناراحت بودم , چون توی این ایستگاه تصمیم به پیاده شدن داشتم.

وقتی در باز شد از برخورد دو طرف جنگ به همدیگه قطار لرزه ای کرد و من حس کردم همسفر قزوینی دیگه با یه انگشتش گیر نکرده,‌بلکه مچ دستش گیر کرده!

من که قصد پیاده شدن داشتم به نفر جلویی گفتم : ببخشید آقا میدونم این حرفم منطقی نیست ولی میشه اجازه بدید من پیاده بشم؟

طرف گفت : اگر با من بود با لگد مینداختمت بیرون کره بز, واسه چی انگشتت رو کردی تو ماتحت بنده؟

گفتم : عزیز من اون دست من نیست من بحران هویت اعضا گرفتم , من خودم هم از مشکلی مشابه مشکل شما دارم رنج می برم.بگرد صاحب دست رو پیدا کن , چرا تهمت می زنی؟

بعد برای این که طرف مطمئن بشه کار من نیست با موبایلم ضربه محکمی به انگشت متجاوز وارد کردم, ناگهان از شدت درد دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد! (بعدها که به دکتر رفتم فهمیدم بر اساس فشارهای مترو , مردونگی من از کار افتاد و واسه همین نفهمیده بودم که فرد متجاوز من بودم , اون هم نه با انگشت بلکه با ....)

بلند گوی قطار روشن شد و راننده قطار گفت: مسافرین گرامی تا ایستگاه پایانی توقف نخواهیم داشت , مسافرینی که قصد عزیمت به ایستگاههای دیگر را دارند از قطار بعدی استفاده کنند.

من عکس العملی نشون ندادم , چون به هر حال دیگه روم نمی شد با نفر جلویی صحبت کنم.


قطار به راه افتادو در تونل ناگهان چراغهای قطار خاموش شد و ایستاد.همه با اضطراب منتظر بودند.فقط هر چند از گاهی صدای جیغ و متعاقبا فحش از طرف مسافرین خانم قطار شنیده می شد.(تقصیر خودشونه , میخواستن وارد واگن آقایون نشن)

من هیچی نمی دیدم و یک لحظه به فکرم رسید شایداین تونل زمانه و نکنه از یه زمان دیگه ای سر در بیاریم!!؟

خلاصه دوباره قطار راه افتاد تا به ایستگاه پایانی رسیدیم.در باز شد و من خودم رو ول کردم تا جمعیت من رو به بیرون هدایت کنه.اومدم بیرون و نیمه جان روی صندلی بیرون نشستم و به مسافران زخمی و نیمه جان نگاه می کردم.

با خودم گفتم : نه, امکان نداره من دوباره با مترو برگردم.ولش کن میرم بیرون و با اتوبوس میرم.

از در مترو اومدم بیرون و به ایستگاه اتوبوس نگاه کردم و تجهیزات خودم رو چک کردم , بهتره برای شما هم توضیح بدم برای ورود به اتوبوس چه تجهیزاتی لازمه......


منبع:کفش بدون بند

اتاق عمل

          

• اووووووووووه !!! پس اشتباه بریدم!

• کسی ساعت مچی منو ندیده؟!

• وای! صفحه ی ۴۷ دستورالعمل جراحیم پاره شده!

• منظورت چیه که باید پای چپشو می بریدیم؟!

• بهتره این تیکه رو نگه داریم. ممکنه برای تشریح به درد بخوره!

• فوراً اون تیکه گوشت رو برگردون!

• صبر کن ببینم! اگه این رودشه، پس اون چی بود؟!

• اوه! زود دوباره همه ی بخیه ها رو باز کنین. یکی از پنس ها کمه!

• اگه فقط یادم می اومد که این کارو چه جوری هفته ی پیش توی کلاس بازآموزی انجام دادند خوب بود!

• لعنتی! بازم چراغ ها خراب شد!

• می دونی؟ پول خیلی هنگفتی میشه توی تجارت کلیه به جیب زد. اوه! اینجا رو! این آقا یه کلیه اضافه داره!

• همه برن عقب وایسن! لنز چشمم افتاد بیرون!

• میشه قلبش رو یه مدت از تپیدن بندازی؟ تمرکزم رو به هم می زنه!

• خیلی خب بچه ها… این برای همه مون می تونه یه تجربه ی جدید باشه!

• اشکالی نداره. همون قیچی رو بده. کف زمین رو که تمیز کردن. نه؟!

• چی؟! منظورت چیه که اینو واسه عمل نیاورده بودن؟!

• کاش عینکم رو توی خونه جا نمی ذاشتم!

• عجله کنین. من نمی خوام این قسمت سریال رو از دست بدم!

• این گاز خنده خیلی باحاله. می شه یه کم دیگه شو امتحان کنم؟!

• پس بچه کو؟! مگه مریضو برای سزارین نیاورده بودن؟! اینجا اتاق عمل شماره چنده؟!

• هی پرستار! یه ست جراحی دیگه روی اون یکی میز باز کن. اون مریض هنوز داره تکون می خوره!


...